از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشه ی من ، چشمه ی جوشان بودی
زیر آن قبه که همچون سر سبز
رسته بود از وسط گرده ی کوه
در کف آجری سرخ حیاط
که مدام از تب خورشید کویری می سوخت
آبی از کوزه ، تو گویی ، به زمین ریخته بود
زیر آن لکه ی نمناک ، تو پنهان بودی
گور تو سنگ نداشت
تو به گمنامی گل های بیابان بودی
آه ، سهراب ! در آغاز برومندی تو
چه کسی می دانست
که جهان را نفسی چند پس از جشن بهار
با لب بسته ، وداعی ابدی خواهی گفت
چه کسی می دانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیره ی نیسان زمین ، خواهی خفت
آه ، شاید که تو خود آگه ازین خواب پریشان بودی
چون فرود آمدم از کوه به دشت
ایستادم به تماشای افق
مرغکانی همه با بال سپید
می نوشتند بر آن لوح کبود
که قلم های شما ، ای هنر آموختگان
ساقه های پر ماست
پر افتاده ی ما ، باعث پرواز شماست
من ، از آن اوج که راه سفر مرغان بود
تا حضیضی که تو در ظلمت آن می خفتی
نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست
تو هم ای دوست ! درین فاصله ، حیران بودی
قلمت را هوس بال زدن می جنباند
تو ، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی
تو ، نسب از دو پدر می بردی
در زمین ، از سهراب
در زمان ، از سیمرغ
نام نفرین شده ی پور تهمتن ، ای دوست
بر زمینت زد و کشت
گرچه از سوی دگر وارث شاهان سپهر
یعنی از طایفه ی بیمرگان
یعنی از سلسله ی قاف نشینان بودی
از تو ، در خواب ، شبی طعنه زنان پرسیدم
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
تو ، سپیدار کهنسالی را
به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که ازخواب خدا سبزتر است
و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در می آرد
در صمیمیت سیال فضا
خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
و ازو می پرسی
راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟
او ، تو را خواهد گفت:
که من از روز الست
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
وین اشارات به یاد تو تواند آورد
که شبی هم ، ای دوست
تو درین خانه ی نشناخته ، مهمان بودی
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمده ا ی
زانکه در دیده ی افلاکی تو
عکس سیمای زمین ، تاریک است
نقش تأثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته ، نه از آینده
نه ز تاریخ سخن می گویی
بی سبب نیست که روی سخنت با من نیست
نگهم کردی و پاسخ دادی
که تو با من ، سخن از رفته و آینده مگوی
من ز تقسیم زمان بی خبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات
من ز آفاق ازل آمده ام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک ، روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همان روز که در نطفه ، سخندان بودی
راست می گفتی و می دانستم
که درین قرن شگفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمده ایم.
من ز بیرحمی تقدیر، پریشان حالم
تو ز بد عهدی ایام ، گریزان بودی
تو ، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی
هستی خاکی تو
وقفه ای بود میان دو سفر
زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت
زین سبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطه ی فرجام نمی دانستی
زین سبب بود که در لحظه ی بدرود پدر
چشم خوشباور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر می دید
شاعران رابه شکیبایی آب
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند ، مجاور می دید
چشم تو ، بینش کیهانی داشت
زانکه در مذهب عشق
تو ، پیام آور عرفان بودی
صبح ، در دیده ی تو
خنده ی خوشه ی انگور به تاریکی تاکستان بود
زندگی : نوبر انجیر سیاه
در دهان گس تابستان بود
وان قطاری که ز اقلیم سحر می آمد
تخم نیلوفر و آواز قناری ها را
تا کران ابدیت می برد
موج ، گلبرگ پریشان اقاقی ها را
از لب رود به غارت می برد
تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
ناگهان ، یک نفر از دور ، صدا زد : سهراب
تو ز جا جستی و فریاد زدی : کفشم کو ؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد
زیر باران بودی
خواب آشفته ی من پایان یافت
وندر آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر می گشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان ، مرثیه ای نیلی بود
دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت
لحظه ای چند ، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی